آري نگاه تو بود آنكه حريق سبز دلم را مي افروخت. اما حالا تو بگو
كنون كه از خواب نگاهت پريده ام و نگاهت را در خواب مي بينم
چرا بيدار بيدار غرق آتشم؟
از سوختن تو من نيز مي سوزم، مي دانم كه مي سوزي دلبركم
واي بر مجنون اگر بي غم ليلي سر كند.
اين روزها به دنياي تو حسودي مي كنم
به گلدانهايي كه سيراب محبت تو اند
به نسترن هايي كه به شوق ديدارت بيدار شده اند
به پرستوهايي كه به اميد نويد بهار لبهاي تو به دنيا سلام كرده اند
به تن پوش و بستري كه به آغوشت مي كشد
و حتي به غصه هاي تو
غصه هايي كه درون دل نشانده اي و شانس با تو بودن را هزار بار در لحظه مي يابند.